کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد.
همسایه ها به او گفتند:چه بد اقبالی❗️
او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا
روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت.
همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی❗️
او گفت:راضيم به رضای خدا
پسرش وقتی در حال تربیت اسبها بود افتاد و پایش شکست.
همسایه ها گفتند:چه اتفاق ناگواری❗️
او پاسخ داد:راضيم به رضای خدا
فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند.
همسایه ها گفتند:چه خوش شانسی❗️
او گفت:راضيم به رضای خدا
و این داستان ادامه دارد…
همانطور که زندگی ادامه دارد…
وخدا هيچگاه بنده اش را نمی آزارد…
كه او عاشق ترين معشوق است
ازصميم قلب ميگويم:
راضيم به رضای خدا
ارْحَمْ مَنْ رَأْسُ مَالِهِ الرَّجَاءُ وَ سِلاَحُهُ الْبُکَاءُ
خدایا…! ترحم کن بہ کسے کہ سرمایه اش امید بہ توست و سلاحش گریہ است…
فرازی از دعای کمیل